پیله کرده ام...
میان نفس های دود گرفته این شهر...
همچون غبار گرفته های یک خانه قدیمی...
نشسته ام...
زل زده ام به ماه و مهتاب...
چشمهایم خیرگی از سر گرفته اند و به فانوسهای رنگی چشم دوخته اند...
زیاد نبوده ام برای این ماندن ها....
در دلم شاپرک ها ترک می خورند و می شکنند...
پیله کرده ام به دور خودم...
برای اینکه به خودم بفهمانم توانسته ام...
اینکه میتوانم...
و مفهوم تنهایی همین است؟؟؟!!!!!!
نظرات شما عزیزان: